کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

اینا حرفای مامان با تو عزیزم ( 28.7.91 )

کوروش! پسرم!  امشب داشتیم درمورد این که تو بزرگ میشی و میری و من این همه وابستگی به تو رو باید چی کار کنم با بابا جرف می زدیم! نمیدونی چه حس بی چارگی و استیصالی بهم دست داد.وقتی به روزایی فکر کردم که وقتی می خوابم صدای نفسای زندگی بخشتو از فاصله 30 سانتی نمی شنوم! یا اون روزایی که دستای کوچولوتو بلند نمی کنی که بغلت کنم! خیلی دلم گرفت! روزی که یک مرد بالغ شدی و شاید هفته  ای یه بارم نیای ببینمت به گریه افتادم! اون وقتی که دیگه بهم نیاز نداری و من میشم یه مادر شوهر که شاید تو هم دیگه دوسم نداشته باشی دلم گرفت. از زندگی بدم اومد با این همه وابستگی و بعد دل بریدنش!  دلم برای همه مادر شوهرا ...
29 مهر 1391

عکس از این روزها

مطب دکتر رضایی 25.7.91 پسرم منتظر که نوبتش بشه ( هیچیش نبود فقط دکتر گفت زیاد بهش غذا میدین! من و کوروش روبروی پیتزا شلمان ( با دوست بابایی و خانومش )  پسرم سرسره بازی می کنه   ...
27 مهر 1391

سوپراستاری از دل فقر

این ایمیل روی من تاثیر گذار بود. خواستین بخون%8Gدش!"nbsp; قابل توجه کسایی که نیومده آدم شدن!!! بفرمایید ادامه مطلب   روزی كه از روستا آمدیم من پرویز پرستویی هستم؛ متولد 1334. 3سال بعد از تولدم بود كه خانواده‌مان، از روستا به تهران آمدند. وقتی به تهران آمدیم به دروازه غار رفتیم؛ جنوب شهر. تا سال 48 آنجا بودیم؛ خانه قمرخانم، از این خانه‌های كندویی و كارگری. مستأجر بودیم. وضعیت‌مان خوب نبود. سختی می‌كشیدیم. مادرمان، بیشتر از همه سختی می‌كشید. پدرم دستفروش بود. از همین بلوری‌های اینجا، جنس‌های بلوری می‌گرفت و می‌رفت كرج. با درشكه می‌برد آنجا. آنجا...
26 مهر 1391

مینویسم برای خانواده عزیز و دوست داشتنی ام

دیروز تو نت میگشتم و  چند تا حدیث برخوردم که بد جووووووووور منو تکون داد. اشک امونم و بریده بود و به هق هق افتاده بودم. پيامبر صلى الله عليه و آله: مَنِ اغتابَ مُسلِما أَو مُسلِمَةً لَم يَقبَلِ اللّه  صَلاتَهُ وَلاصيامَهُ أَربَعينَ يَوما وَلَيلَةً إِلاّ أَن يَغفِرَ لَهُ صاحِبُهُ؛ هر كس از مرد يا زن مسلمانى غيبت كند، خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذيرد مگر اين كه غيبت شونده او را ببخشد.   پيامبر صلى الله عليه و آله: يُؤتى بِأَحَدٍ يَومَ القيامَةِ يوقَفُ بَينَ يَدَىِ اللّه  وَيُدفَعُ إِلَيهِ كِتابُهُ فَلايَرى حَسَناتِهِ فَيَقولُ: إِلهى، لَيسَ هذا كِتابى فَإِنّى لاأَرى فيها طاعَتى؟! فَيُق...
26 مهر 1391

خواهر جونم

دوست جونای نازنینم! خواهری دسته گلم دوباره شروع کرده به آپیدن! برید پیشش! تا سست نشده بازززز www.senafaronesfi.niniweblog.com امروز رفتم آرایشگاه البته بعد از این که ناهار و خونه مامان عزیزم همراه خانواده میل کردیم ( قیمه با فسنجون) و کوروش و پیش خاله مهربون و مامان ملی گذاشتم و با یگانه سوار بر رخش تازه تعمیر شده شدیم و رفتیم. آقااااااا داشت صورتمو تیغ میزد یه دفه یه تیکه از پوست چونمو برد. منم هیچی نگفتم حالا! خود خانومه میگه نه هیچی نشده فقط یه خورده پوسته! میخواستم بگم پ ن پ عزیزم بیا یه تیکه گوشت بردار تعارف نکن!!!! حالا پاشدم تو آینه میبینم یه برش عمیقیم بود! بعد خانومه دویده یه پنبه پر بتادین چپونده روش! دادم رفت هوااااااااا! همه داش...
20 مهر 1391

اوصاف 9 ماهگی ات

     این روزها روزهای خوبی است! با تو که با اشتیاق خاصی همه چیزو میخوای! همه جا سرک می کشی! و با یک حالت زیرکانه به سمت هدفت خیز برمیداری!  هر کی تو رو دیده اذعان داشته که خیلی باهوشی! خودمم مطمئنم که همینطوره!  این روزارو خیلی دوست دارم و در پس این دوست داشتن یه نگرانی همیشه دلمو میلرزونه و اونم اینکه چقد زود می گذرن لحظه های شاد و زیبای داشتن تو, بوییدنت و خنده های کودکانت! این روزا! هر جا باشم سینه خیز و با گریه میای پیشم! میتونی از یه پله با همون حالت سینه خیز بالا بری! از دیروز یاد گرفتی از حالت سینه حیز به چار دست و پا در بیای و بعدم بشینی! و بعد اگه کنار مبل یا هر  چیز گرفتنی که باشی بلند می...
18 مهر 1391

کابوس...

ساعت نزدیک 4 صبحه. عجب کابوسی بود خدا. کوروش داره شیر میخوره و من به غیاث المستغیثین(؟) فکر میکنم. داشتیم تو یه جاده میرفتیم که دو طرفش دره بود. یه دفه ماشینمون افتاد تو دره محمدو که اصلا ندیدم چی شد! فقط میدونستم زنده نیست!  ولی من کوروش تو بغلم بود. رو یه صخره  بود, نمیدونم زخمی و خونی نشسته بودم و داد میزدم یا غیاث المستغیثین ( درست نوشتم؟ ) شب شده بود و از ترس داشتم میمردم. داشتم یخ میزدم. فقط کوروش و محکم تو بغلم فشار میدادم. با این  که میدونستم زنده نیست.  خیلی بد بود, خیلی!!!! از همون موقع همش دارم فکر میکنم شاید همین الان هست کسی که تو این حالت وحشتناک باشه! ای فریاد رس خودت برس به دادش!!!   ...
14 مهر 1391

همیشه عاشقت بودم....

کوروشم! پسرک ثانیه های تنهایی مامان! چقدر زود داری پر و بال میگیری عزیزم! این همون تو هستی که ساکت و آروم یه گوشه میخوابیدی؟ پسرک دلبند مامان! لحظه به لحظه با بودنت عشق میکنم! حتی اون لحظه هایی که میکوبی رو لبتاپ و همه چیزو به هم میریزی! حتی وقتایی که غذا رو نیم ساعت نیم ساعت تو دهنت نگه میداری! یا وقتی که یکریز نق میزنی برام. تو قلب مامانی پسرم.  کاش بدونی مامان بی تو هیچه! میخوامت بدجور! از اون خواستنایی که تا حالا کسی کسیو نخواسته. یه جور خواص! تا امروز که دقیقا 9 ماه و یه روزه ای فقط 5 ساعت ازم دور بودی! نمیتونم بدون تو جایی برم. خونه نشین شدم و افتخار میکنم به بودن با تو.  کوروشکم همه چیزم: تازگیا ماما میگی و منو غ...
9 مهر 1391